آسمان سوم
ای که عصاره توحید در چشمان تو هویدا
و در گنجینه غیب از روی غیرت پنهان گشته ای
من شرق و غرب را سوار بر شتری نجیب پیمودم
و شب و روز راندم تا به شما برسم
تو را نیافتم و از تو خبری نشنیدم.
آه ، آه ، گوشی که پشت دیوارها باشد چگونه می شنود؟!
و چشمی که بهره اش چون خفاش از درخشش خورشید است
چگونه می بیند؟!
و یا چگونه چشم ها و گوشها کسی را که بی مانند است در می یابند؟
تو خود را در حجاب پوشیده داشتی.
تو یگانه ای هستی که در تنگنای زمان نمی گنجی.
وای بر شوق طولانی و بر حسرت جانفرسای من.
ای نهایت مطلوب و آرزوی من
شوق من تنها به تو افزون است نه به دیگری
دست بر دلم نها ،
از بیم آنکه ون صبرم خیانت ورزد،
سینه ام شکافته شده،
اسیر راهزنان گردد.
همیشه به شوق تو را می جویم،
با گریه ای که استوارترین دلیل
بر بلندترین آرزو است.
تا آنکه
منزل دلم را بارگه پادشاه کردی.
برخاستم در حالی که شوق وصالت
مرا جمع و پراکنده می کرد،
و از شدت شادی فریاد می زدم:
ای بی همانند!
تو ظاهر شدی و بر احدی پوشیده نیست،
مگر بر کسی که تو را نشناسد.
ای نفْس!
حق این است که وجودش هویداست.
ای نفْس من از انکار بپرهیز.
هرکه بپیوندد می بیند.
لیست کل یادداشت های این وبلاگ