نه ... نه ،
ای همه جان
تا دلم ترا دید
تیر محبتت سینه ام را شکافت و خون بهایم گشتی.
تو انیس شبهای تاریک من
و مهر روان منی
و در عشق ،
نتیجه و مقصود سرّ منی
ای آرزوی من
ای همدم و همراز من در شب تاریک
ای بسیار نیکی کننده و مهربان
ای همه مهربانی ها
بر عاشقی که هم قسم فرسودگی و پژمردگی است ،
نیکی کن.
ای که زاری من برای توست،
تا کی آوارگی و بی پناهی مرا می خواهی و ممانعت می کنی؟
تا کی به خلوت نشینی و فروتنی
فردای وصالت را طلب کنم؟
مرا بر سر پیمان بر .
آسمان دوم
ای مهربان
تا کی نفس زدن و آه مرا می شنوی؟
بشکاف، بشکاف
این قلب آواره و درمانده را
خرمن قلبم آتش گرفته
و دود آهم به فزونی علاقه ای که به شما دارد بالا آمده
ای چهره خندان
چشم هایم را بیدار گذاشتی
و جدایی مرا به درازا کشاندی،
و در عشق مرا خسته و تنها و سرگردان نمودی.
ای روشن تر از روشنی
ای صاحب بزرگی و بلندمرتبگی
تو پیوسته چون مردمک چشم با منی
چگونه فراموشت کنم و تو
همیشه در یاد منی
مدعی هستم که:
حقیقت، حقیقت توست
سخن، سخن توست
اراده، اراده توست
پس طلوع کن.
آسمان سوم
ای که عصاره توحید در چشمان تو هویدا
و در گنجینه غیب از روی غیرت پنهان گشته ای
من شرق و غرب را سوار بر شتری نجیب پیمودم
و شب و روز راندم تا به شما برسم
تو را نیافتم و از تو خبری نشنیدم.
آه ، آه ، گوشی که پشت دیوارها باشد چگونه می شنود؟!
و چشمی که بهره اش چون خفاش از درخشش خورشید است
چگونه می بیند؟!
و یا چگونه چشم ها و گوشها کسی را که بی مانند است در می یابند؟
تو خود را در حجاب پوشیده داشتی.
تو یگانه ای هستی که در تنگنای زمان نمی گنجی.
وای بر شوق طولانی و بر حسرت جانفرسای من.
ای نهایت مطلوب و آرزوی من
شوق من تنها به تو افزون است نه به دیگری
دست بر دلم نها ،
از بیم آنکه ون صبرم خیانت ورزد،
سینه ام شکافته شده،
اسیر راهزنان گردد.
همیشه به شوق تو را می جویم،
با گریه ای که استوارترین دلیل
بر بلندترین آرزو است.
تا آنکه
منزل دلم را بارگه پادشاه کردی.
برخاستم در حالی که شوق وصالت
مرا جمع و پراکنده می کرد،
و از شدت شادی فریاد می زدم:
ای بی همانند!
تو ظاهر شدی و بر احدی پوشیده نیست،
مگر بر کسی که تو را نشناسد.
ای نفْس!
حق این است که وجودش هویداست.
ای نفْس من از انکار بپرهیز.
هرکه بپیوندد می بیند.
آسمان چهارم
وقتی بر درگاهت ایستادم،
از ته دل آه کشیدم و زاری کردم،
به گریه و مهرجویی و گلوگیرشدن غمم،
گفتی:
کیست بر در خانه؟
گفتم: جوانی سرگشته و گمگشته در بیابان ضلالت که مدعی عشق است.
گفتی: مدعی هستی؟ گواهی بر ادعای خود داری؟
گفتم: به سرور خود دروغ نمی گویم.
اشکم گواهی می دهد.
بیداری و دردمندی و بیماری و مصیبت من
اندوه و حیرت من،
شتاب و راه جویی من
پیوسته بیدار و گریانم.
آه من و درخشش ستارگان در خشان نیز شاهد من است.
گفتی:
راست می گویی:
که را می طلبی و خواسته ات چیست؟
کوشیدم که بگویم:
می خواهم که نخواهم، ولی مقام من نبود، سخن مرا هم وسعتی نبود،
به او جذب شدم.
گفتم: شنیده هایم را ای ماه اسرار.
ای کسی که لباسی از سندس سبز بر من پوشاندی
و با عاشق خاکی و خشک هم صحبت شدی.
ی مطلوب من،
از شما سخن می گویم،
نهان و عیان
همه چیز را به شما می بینم.
نجوایم را به شما می شنوم
و به شما زبان به سخن می گشایم.
آنگاه گفتی:
ای جان ،
کفش هستی را از پای به در کن
و از عشق بمیر و برای معشوق پاره پاره شو
و علاقه و خواسته و اشکهایت را به در خانه او بریز
مرکبت را به سوی ژروردگار آسمانها بران
و کرامات گونه گون را از دل دور کن.
در ساحل دریای قدس
معتکف و مراقب باش
تا از مناجات و مشاهده بهره مند شوی
به خدای یگانه و بی انباز پناه ببر
و بر اهل بطالت میل مکن
روزه بگیر و دائم در نماز باش
فقیر حق "جل و علا" شو
که قلب جوانی که تسلیم حق تعالی شود
به غایت و مقصود رسیده است.
هرکه بپیوندد می بیند.
آسمان پنجم
گذشته، حال و آینده را
به یاد معشوقت رها کن
باطن و ظاهرت را به اخلاق قرآنی آراسته کن
بر گوش تنت بکوب
تا درهای آن باز شود
و برایت دو چشم پدید آید
همتت را تا پیشگاه قرب معشوق بالا ببر
تا به آستان قرب میهمان نوازی وارد شوی.
صفات والایت را کامل کن
و از درخت ایمان و احسان بالا برو
مقصودت برای ذات باشد
تا به او رسی
و به عیان بینی
آنچه از نهان سرالسرِِّ مخفی است.
لیست کل یادداشت های این وبلاگ